سکوت شب و صدای باران
آمیخته با صدای غرش آسمان
اتاقی کوچک و پنجرهای
رو به کوچه های خیس خیال
گوشهی اتاق، کتابخانهای کوچک
با کتابهایی ریز و درشت
با صفحات و کلماتی
که روزگاری تک به تک
از جلوی چشمانم گذشتهاند
و گاه در بینشان
نامههایی سر به مهر
که چه بیهوده نوشته شدند
نامههایی که بین کتابها ماندند و پوسیدند
عشقی که از قلبم فراتر نرفت و مرد
و من همچون بازماندهای
در لابلای خاطرات گمشدم…
دست و پا می زنم، بی هوده، بی ثمر، نگاهم می کنند، نگاهشان غريب است، غريبی می کنم …
سلام ..
هوای مه گرفته و بوی خاک خیس خورده از باران ، یاد تو را برای من تداعی می کند . سال هاست که تو رفته ای و هنوز ، وقتی که پنجره باز می شود ، عطر تو مشامم را پر می کند …
موفق باشید
باور نمي كنيد كه حتي هنوز هم
در شرق آفتاب نخستين دميده است ؟
و برق آن نگاه نوازنده
در بند بند جان من آواز زندگي ست ؟
باور نمي كنيد كه … ؟
سيماب صبحگاهي
از سر بلندترين كوهها فرو مي ريخت
اي كاش شوكران شهامت من كو ؟
سلام دوست عزیز
شعرهاتون خیلی زیباست.
و وبلاگتون خیلی زیباتر
به خصوص که پاییزیه.
فکر می کنم احساساته ما خیلی به هم نزدیکه.
من هم یعضی وقتها شعر می نویسم.
ولی یه مدیه نمی تونم
یعنی حسشو ندارم.
خوشحال می شم باز هم به من سر بزنی.
موفق باشیئ.
سلام
پاییز را فراموش کن و به بهار بیاندیش
به من هم سر بزن
سلام
طبق دستوری که دادین عمل کردم
سلام
ممنون به خاطر یاد آوری اون اشتباه
باز هم منتظرتون هستم.
و ممنون به خاطر لینکتون