آن شب سرد پاييزی
آخرين ديدار ما، در كوچهی آرزوهای محال بود
اينسو دل بیقرار من
آنسو تو در قاب در ايستاده بودی
گفتم: چه روزهای خوبی بود افسوس كه زود گذشت
اما تو ساكت در چشمانداز ماه به من میگريستی
گفتم:…
تو همچنان گريستی…
– ناشناس
رادیویی برای گوش سپردن به سکوت
آن شب سرد پاييزی
آخرين ديدار ما، در كوچهی آرزوهای محال بود
اينسو دل بیقرار من
آنسو تو در قاب در ايستاده بودی
گفتم: چه روزهای خوبی بود افسوس كه زود گذشت
اما تو ساكت در چشمانداز ماه به من میگريستی
گفتم:…
تو همچنان گريستی…
– ناشناس
امان از دست این شب های سرد پاییزی امان…..
سلام
گرچه خیلی تحلیلت باحال بود
ولی یارو که طرف صحبت بوده(نه اونی که گندم داشته) پشتش به من بوده.
من ديوونه رو باش واسه تو گريه مي كردم
تو رو باش كه نفهميدي تو شعرم گم شده دردم
چي مي شه يه بار ما هم برسيم به آرزوهاي محال
ببار باران بر اين شهر ويران زده
كه دلاي آدما مسخ شده
ببار بر اين جسمهاي خشكيده
كه انسانيت از ميون نسل بشر برچيده شده
ببار بر اين دلهاي سرد
كه ديگر نمي تپد براي كودكان بي مادر
سلام
باید بگم قلم خیلی خوبی داری به دل میشینه
سبز و بهاری باشی