وقتی تو در سینما بودی
من در کنار خیابان بودم
به زیر باران رفتم و خیس شدم
وقتی تو در سینما بود
کنار پسرک واکسی نشستم
و کفش مشتریها را واکس زدم
وقتی تو در سینما بودی
کنار دخترک گل فروش ایستادم
و گلها را برایش فروختم
وقتی تو در سینما بودی
پولهای خرد کولی را شمردم
و برای کودکاش لالایی خواندم
وقتی تو در سینما بودی
من روی برگهای پاییزی دراز کشیدم
زیرشان مدفون شدم و به خواب رفتم
وقتی تو در سینما بودی
من خاک باران خورده را بوییدم
و شبنم روی چمنها را نوشیدم
وقتی تو در سینما بودی
من با بچهها بازی کردم
زمین خوردم و لباسهایم گلی شدند
وقتی تو در سینما بودی
سیگاری روشن کردم
و با آن سوختم و دود شدم
وقتی تو در سینما بودی
من به سراغ خدا هم رفتم…
خیلی قشنگ بود مخصوصا:
من روی برگ های پاییزی دراز کشیدم
زیرشان مدفون شدم و به خواب رفتم
به عبارتی زندگی کردی !!!!!
دلنشین . . . .
خیلی دلگیر
خیلی تنده
احساس می کنم خیلی بی رحمانه است-نمیشه اینهمه عاشق وبودواینهمه …
خسته بودن یک چیزودلبسته بودن یک چیز.
برای بزرگ بودن بایدبزرگ هم دید.هرچه هم اعتقادی به بزرگ بودن نداشته باشیم.
برای سال تحویل نیستم
پس تازه شدن بهار بر تو مبارک نازنینم
چه افسانه ی زیبایی… زیباتر از واقعیت .. راستی مگر هر شخصی احساس نمیکند که نخستین روز بهار گویی نخستین روز آفرینش است؟
سال نو مبارک
بروزم…
فقط به گرسنگی
و تشنگی بیاندیشیم
چون سوسمار یا سموری
و در زمان ساکن خود
تنهایی خود را در جان
تجربه کنیم
سال نو مبارک و همچنین تولدت.
جملاتت خیلی قشنگه همچنین وبلاگت
یه سری هم به ما بزن
فعلا بای