گلهای شمعدانی و عروسی در گلدانهای آبزدهای که مادرم جلوی پنجره چیده، بوی کودکیهایم را میدهند. روزهای گرم تابستان، خواهرم مرا در آغوش میگرفت و روی تنهی درخت مینشاند و برایم قصه میگفت. گاهی نیز سیب سبز و کال، اما ترش و خوشمزهای را میچید و به دستم میداد و من که محو قصهها شده بودم، سیب را گاز میزدم و میخوردم. یادش بخیر؛ چه زود گذشت…
سلام
بسیار زیباست
پشت قلب کودکی ام آسمان ستاره نداشت پاک آبی بود.
دوست من خوشحالم به خاطر تولدی دوباره
هیچگاه راه ها به پایان نمی رسد و همیشه را سومی نیز وجود دارد.
تولد دوباره ات را تبریک می گوییم
کوه ها با همند و تنهایند همچو ما باهم و تنهایان
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند ورق خواهد خورد.
دل تو به وسعت دریاییست بی کران
به وسعت یک گل سرخ
به وسعت یک نگاه معصومانه کودک پاگرفته در باران
مهربان دل تو به وسعت آبیآسمان دوستی است
پس بیاآغاز کنیم پایان را
دل اگر پاک شود ایینه یار شود
سلام دوست خوب
چقدر زیبا و با احساس نوشتید
بهره بردم
راستی دیگه به کلبه محقر ما سرنمی زنید؟
آپ کردم منتظر حضور سبزتان هستم
موفق باشیر
یا حق
سلام پاییز عزیز
حسابی خونه تکونی کردیا تبریک میگم به خاطر تولد دوبارت
بيا كه آينه دق كرد بي تو بر ديوار
بجاي آينه روييد بيشتر ديوار
سكوت مفرط من با نگاه تو دمساز
به نام حضرت معشوقه ام الهه نار
تويي الهه نازم بيا كه منتظرم
كه دوست داشته باشي مرا كه منتظرم
تنها تويي از ازل ترانه ي من
عاشق نام توام بهانه ي من
شاد باشی و سر بلند
تا بد بدروووووووووود
دل من تنها سخت می گرید… جمله ی بسیار زیبایی بود .
به انتظار تصویر تو
این دفترخالی
تاچند ورق خواهد خورد