بعد از ظهر یک روز زمستانی
در شکاف دیوار
گنجشكی لانه کرده
و كلاغی در آن نزدیکی
ساعتهاست سکسکه میکند
گنجشک نه تاب ماندن در لانهاش را دارد
نه نای گریختن
و کلاغ نه نای شکار دارد
نه تاب رفتن با منقار خالی
دلم به حال هر دو میسوزد
کاش این ماجرا
تنها یک شعر بود.
– واهه آرمن
سلام خویی وبلاگ قشنگی داری موفق باشی اگر که وقت کردی به سایت من یه سری بزان ممنونم بای @};-
cheghad in jash ghashange=va kalaghi dar an nazdiki sa@t hast sekseke mikonad
سلام و درود بر شما
داستان زیبایی است و درد آلود…
دل آدم به حال هر دوشان می سوزد.
راستی اما می دانی که دل بعضی ها برای کلاغ هیچ وقت نمی سوزد به جرم کلاغ بودنش؟
یا حق
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
وبت قشنگه ……………..
تبریک می گم
وب زیبایی داری
به من هم سر بزن
خوشحال می شم
سلام دوست عزيز..وبلاگ قشنگي داري..
به منم سر بزن.. خوشحال مي شيم…منتظرتم
سلام
به روزم دوست عزیز…..
این شبیه زندگی منه