دنگ… دنگ…
لحظهها میگذرد
آنچه بگذشت، نمیآید باز
قصهای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز…
– سهراب سپهری
رادیویی برای گوش سپردن به سکوت
دنگ… دنگ…
لحظهها میگذرد
آنچه بگذشت، نمیآید باز
قصهای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز…
– سهراب سپهری
باران پاییزی آپ شد…
بگذار يک دل سير به درختها نگاه کنم؛ شايد شاخهای در دلم سبز شود. آنوقت میتوانی در پاييز آن را بشکنی و هيمهی اجاقت کنی برای لحظهای که میتواند چشمهای خيس تو را گرم کند.
.
.
.
گاهی چقدر زود دیر میشود…
باید قدر همه چیز رو تو همون لحظات دونست…
حتی چیزایی که برامون ناخوشاینده…
چون تکرار ناپذیرن…
لحظه ها…
آغاز دوباره ای ندارن…
هرگز…
…
راستی در مورد اینکه اول مرغ بوده یا تخم مرغ…؟!!
خواستم عرض کنم …
خداوند در آغاز خلقت از هر حیوانی جفت آفرید…
…
اگر هم نوشتم میز=گل…
خواستم بگم هر چیز به ظاهر زشتی آغازش زیبایی وجود داشته…
حتی میز…
این یه تشبیه بود…
…
همین…
شاد باشید و سبز…
هر روز به جرم زنده بودن
به زنده ماندن محکوم می شویم
هر روز تحقیر می شویم ..
آغاز که هیچ . . . .
برای پایانش هم
وقت کم می آورد . . . .
اگر تو سعی کنی مثل من باشی ، پس چه کسی مثل تو می شود ؟ !
اين جمله از وبلاگ دوستی ( در جستجوی معنا) کپی کردم خيلی زيباست مگه نه؟!
سلام دوستم! قظعه زیبایی را انتخاب کردید… دلتان شاد!
زمان همیشه نامرد است. وقتهایی که خوشیم زود می گذرد و وقتهایی که در تنگنا…دیر!
لحظه می گریزد و ما به ناچار از پیش می دویم…
سلام
وبلاگ نازی داری مخصوصا که پاییزیه
به منم سر بزن
خوشحال میشم
پاييزِ سرخِ برگريزِ باراني سردي است.
پس من چرا به ياد نمي آورم
كه كي بود آن روزي كه سوختم
و بر زمين ريختم و باريدم
و سرد شدم
ممنون که خبرم کردی
تنها و غريب در دالان تنگ و باريك سرد و بي احساس همچون مسافري خسته سر در گريبان خويش فرو برده و انديشه خود را به دست موجهاي سرگردان روزگار سپرده و به حوادث نه چندان خوشايندي كه در جواني و شور خويش پشت سر گذاشته مي نگرم… به خود و توشه خويش مي نگرم كه هر چه در آن هست خاكستري از اميدها و آرزوهاي عبث و دست نيافتنيست… آرزوهاي كه گاه يادآوري آنها خشك و سرد و شكننده بوده… اميدهاي كه شايد تحقق آنها بسي سخت تر از اين تنهايي امروزي بوده…
بیشتر شعرای سهراب یه جورین که نمیشه معنیشو فهمید ولی این یکی فرق میکرد…
آخه اگه می دونستی چه حالی داره یکی نگرانت بشه نمی پرسیدی ازم که چرا پیدام نیست … !
دلم تنگ شده بود واسه اینجا.
یک ضرب المثل می گه: وقت و لحظات همچون شمشیریست که اگر ان را قطع نکنی
تو را قطع می کند…
و چه زیبا گفت سهراب:
قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز…
من برای تو دیر شده ام تو برای که ……………………….؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تاریکم به دنبال قصه ای جدید در لبان تو می گردم …….. حسرت روزهای دیروز
شاد باشید
درود بر مرد پاییزی…
گاهی خواندم نوشته های کوتاه آنقدر فکرم را مشغول میکند که دنبال نتیجه های استثنائی هستم…
یا شاید هم نقد های استثنائی…
گذشت لحظات از پس هم…
و دور شدن از ما…
و عدم بازگشتشان…
در بهترین شرایط نیز هرگز مایل به برگشت کوچکترین لحظه ای نبودم…
شاید این هم نیاز به نقد داشته باشد…
…
به افکار این هفته ام به روز م…
شاید آشفتگی و شاید شادی…
…
یاد پنج عصر لورکا که شاملو خونده افتادم… انتخابتون زیبا بود
زندگی ابتنی کردن در حوضچه اکنون است.
سلام دوست عزیز مثل همیشه زیبا بود.
من هم به روزم اگر سر بزنی خوشحال می شم.
امیدوارم موفق و جاری باشی…………
سلامممممممممممممم
دلم برا نوشته هات خیلی تنگ شده بود
همین!!!!!
سلام خوبی عزیز
وبلاگتون خیلی زیباست
اگه دوست داشتی به کلبه کوچیک من هم بیا
منتظر حضور گرمت هستم