صبح بارانی پاییز
و صدای کلاغها
که سکوت سرد کوچه را میشکنند
لیوان چای را سر میکشم
و راه میافتم
میروم تا برگهای خزان را
به شاخهها پیوند بزنم
من طاقت سرمای زمستان را ندارم…
رادیویی برای اندیشیدن در سکوت
صبح بارانی پاییز
و صدای کلاغها
که سکوت سرد کوچه را میشکنند
لیوان چای را سر میکشم
و راه میافتم
میروم تا برگهای خزان را
به شاخهها پیوند بزنم
من طاقت سرمای زمستان را ندارم…
sarmaye zemestan ham baraye khodesh donyaee dare!1
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کس نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواست دلتنگ بمیریم
مرسی مردپاییزی منم یه دختر پاییزی که به زمستونم می شه نسبتش داد. 17 آذر
می روم تا برگ های خزان را
به شاخه ها پیوند بزنم
” کاره خوبی میکنی منم بیام ؟ . ولی خدایی من همه ی فصلها رو دوست دارم “
سلام متن بسیار زیبائی بود =
(میروم تا برگهای پائیزی را به شاخه ها پیوند بزنم)
و من مینویسم :
میروم تا برگهای پائیزی را نوازش کنم و درخت را بگويم در جدائي برگهايت از خويش
غمگين مباش دوباره بهار مي آيد اما بگذار پائيز نيز زندگي کند(ف.شيدا)
ممنون از حضور هميشه پر از لطف شما در اشيانه شعرم
سلاااااااااااااااااااااااااام
میدانم خیلی بی مزه بود.
من هم عاشق پاییزم.ازش خیلی خاطره دارم.
وووووووووو متولد فصل خزانم.
پاییز تولد را یاد آدم میآورد.
راستی برای پیدا کردن گمشده ات راه دوری نرو
خیلی وقتها
آب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم.
پیشم بیا.
از الان تا تولد پائیزی من هفت روز باقی مونده!!!
پائیز مبارک
ما چون عاشق پاییزیم شعر پاییزی هم میدوستیم
قشنگ بود
مگه روزه نگرفتي؟
چايي مزه كرد حالا
باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟!!!
باغ بی برگی…..
نشسته بر اسب یال افشان زردش،
میچمد در آن
پادشاه فصلها
پاییز…………………
درود بر شما بسیار زیبا بود آسمان دلت بی نور عشق مباد در پناه مهر باشی بدرود
پرده را کنار بزن
نفس پنجره را
تنگ می کند پرده
ماه بیرون است
فاخته به روز شد منتظر حضورت هستم .
سلام
به اینجا که اومدم یاد یه جمله افتادم
برگ از درخت خسته میشه پاییز بهانه ای برای جدا شدنه
خوشحال میشم به کلبه ما هم سری بزنی
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی …
پاییز بهاریست که عاشق شده است…